برو بالاتر… (داستانک نورا) توی بیمارستانی دستیار یکی از دکترها بودم. روزی از روزها دکتر ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشانم داد که باید پایش را به ... ادامه مطلب
آرایشگر مردی به آرایشگاه رفت تا آرایشگر موهایش را کوتاه کند. آرایشگر که مشغول کار شد طبق عادت همیشگی با مشتری شروع به صحبت کرد. درباره موضوعات گوناگونی صحبت کردند ... ادامه مطلب
قدیمها یک کارگر عرب داشتیم که خیلی میفهمید. اسمش جمال بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اوّلها مَلات سیمان درست می کرد و می برد ... ادامه مطلب
داستان حضرت موسی و قومش (کمی تامل) معروف است که خداوند به موسی گفت: قحطی خواهد آمد به قومت بگو آماده شوند. حضرت موسی به قومش گفت و قومش از ... ادامه مطلب