برو بالاتر… (داستانک نورا) توی بیمارستانی دستیار یکی از دکترها بودم. روزی از روزها دکتر ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشانم داد که باید پایش را به ... ادامه مطلب
آرایشگر مردی به آرایشگاه رفت تا آرایشگر موهایش را کوتاه کند. آرایشگر که مشغول کار شد طبق عادت همیشگی با مشتری شروع به صحبت کرد. درباره موضوعات گوناگونی صحبت کردند ... ادامه مطلب
داستان حضرت موسی و قومش (کمی تامل) معروف است که خداوند به موسی گفت: قحطی خواهد آمد به قومت بگو آماده شوند. حضرت موسی به قومش گفت و قومش از ... ادامه مطلب
دو همسایه (مثبت اندیش باشیم) در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد ... ادامه مطلب
سازنده ی بهشت همدیگر باشیم یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ خداوند آن مرد روحانی را به ... ادامه مطلب